این نام بسیاری از پست های من بود
این بار من پشیمانم. بسیار پشیمانم. سخت ... سخت...
سخت، سخت است دوست را برنجانی و بنشینی و وقتی که دیگر خیلی دیر است
دو دستی بر سر خویش بکوبی
از گذشته مختصر می گذرم:
چند سال پیش وقتی دلم رودست خورد ، از سر تنهایی کلنگ وبلاگی را زدم و سفره ی دل و دین و زندگی ام را پیچیدم و آنجا کاشتم ،
...
طولی نکشید که آه دلم جوانه زد و میوه ی قلمم گل کرد و وبلاگم را دیدم در میان جنگلی پر از گل و دلزاد...
چند سال زحمت، هر روز و هر شب پست و دل نوشت... هر روز بیش از هزار مهمان مهربان
...
تا که زد و یکی از این ادم های دنیای واقعی رد پای مارو زد و هم زمان زیراب دل را هم زد و راز بر سر زبان ها افتاد و من ...
من تبر را برداشتم و هرچه نوشته بودم را حذف کردم. ... و گریستم...
حال که یک سالی از آن روز می گذرد باز هم آمدم.
و
بسم الله...